سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جستجوی دانش برای خدای همراه با نشان نیکو و عمل شایسته، بخشی از پیامبری است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :404
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824663
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
9:13 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

در اوج جوانی روزی به خود میایی  که دو بچه بیگناه و معصوم را در دامان داری  ... نمیدانی خدا آنها را دردامن تهیدستت  گذاشته  یا ... دست تقدیر  ؟ نمیدانی  ...  به یکباره با دستهای خالی ... بدون مسکن و سرپناه ... بدون درآمدی اندک ... با دو نان خور که با خودت سه میشوید ... خود را رها شده در این اجتماع میبابی ... جوانی آنقدر جوان که سردرگم و آشفته و پریشان نمیتوانی اوج این بدبیاری  و بدشانسی را که به  تو روی آورده درک کنی ... شب است درخانه ای بسیار محقر زیر سقفی که شکم داده و به قول صاحبخانه ات هر آن امکان دارد روی تو و بچه هایت بریزد خوابیده ای ... خواب که نه ... در سیاهی اتاقک محقرت به کودکانت مینگری که دو طرفت خوابیده اند چه آسوده ... به آسودگیشان قبطه میخوری ایکاش کودک بودی ... مثل آنها ... دوران کودکی خوبی هم نداشته ای که با به یاد آوردنش حداقل قندی در دلت آب شود و تلخی روح و ذهنت را برای ثانیه ای بکاهد ...


شانه هایت چقدر سنگینند ... نفست سنگین تر ... بار مسئولیتی به این شدت شانه های نحیفت را میفشارد ... باید کاری پیدا کنی ... اجاره خانه بدهی ... بچه به مدرسه بفرستی ... لباس و خوراک میخواهند و از همه بدتر صاحبخانه که اگر دو روز اجاره اش عقب بیفتد دیگر جواب سلامت را نمیدهد ... کلید که به در میاندازی و پاورچین پاورچین با نفسهای حبس که از راهرو و جلوی درش رد میشوی مثل اجل معلق از تاریکی سر در میاورد و دلت هری میریزد و سلام بلند بالایی میکنی و به تته پته میفتی و نگاه سرد و جواب سردش دلت را میلرزاند ...


تا از گمرگ صاحبخانه رد شوی هزار بار مرده ای و زنده شده ای ... خیس عرق پله های محقر را بالا میروی طفلکان یتیمت هر کدام درگوشه ای از اتاق روی  موکت سرد به خواب رفته اند ... قلبت میشکند ... اشگت مجالی برای نزول مییابد  و سرازیر میشود ، کوچیکه فقط 4 سالشه ... با آن موهای بلوند و صورت گرد سفید و پوست نرم و لطیف آهسته کنارش مینشینی و صورت سردش را میبوسی چشم میگشاید و با دیدنت به آغوشت پناه میاورد ... آغوشی که خود پناهی ندارد ...  که از فرط کار 10 ساعته روزانه نایی برای گرفتنش ندارد ... محکم به سینه اش میفشاری  ضربان قلبت آرام میشود وقتی سر کوچکش روی قلبت قرار میگیرد ...


باید کاری کرد ... باید کاری بکنم ... این ندای ذهن توست که هر آن در وجودت تکرار میشود ...


شب سرد زمستان  به خانه میایی طفلکان عزیزت کنار هم جلوی بخاری خوابیده اندهردو سرمای سختی خورده اند هر دو تب دارند کوچیکه با لپهای گل انداخته از تب با ناله به عادت همیشگی به  آغوشت  پناه میاورد چقدر داغ است وحشت میکنی .. هر دو تب شدیدی دارند آخرهای برجه پولی نداری ... به یاد دفترچه بیمه شان میفتی که درمانگاه رایگان ویزبت میکند  و دارو میدهد ... خیلی زود هر دو را برمیداری و راهی میشوی مسافت خیلی زیادی را با کفشهایت که اب میدهد و تا مچ پایت خیس میشود با بچه ای در بغل و کودکی که گوشه چادرت را گرفته وارد درمانگاه میشوی ... نزدییکیهای اذان است و درمانگاه خلوت ، مسئول باجه پذیرش تورا به اورژانس راهنمایی میکند میروی ... دراتاق دکتر را میزنی و با احترام اجازه ورود میگیری .. دکتری درشت هیکل و چاق درحالیکه روزنامه میخواند پشت میز نشسته .. سلامت را به سردی و به زور جواب میدهد شاید هم نمیدهد ... دفترچه ها را روی میز میگذاری ... از سرتا پایت را برانداز میکند ... قبل از اینکه دفترچه را بگشاید ... سرد میپرسد ... چشونه ؟  ... میگی آقای دکتر سرمای سختی خوردن تب دارن ... ابروهایش در هم میرود با تشر میگوید "خانم  سواد داری ؟ "دهانت خشک میشود با زحمت آهسته میگویی بله " معنی اورژانس را میدانی ؟ "دیگر نایی برای جواب دادن نداری کودک روی شانه ات دارد شانه هایت را میشکند ... و او شروع میکند به معنی کلمه اورژانس که به بیماران تصادفی و خیلی بدحال و .....


آهسته میگویی  ولی دکتر این بچه ها تب دارند شما هم که بیکارید و روزنامه میخوانید از بیمارستان هم که حقوقتان را میگیرید ... هنوز حرفم تمام نشده داد میزند ... بیکارم ؟ میخواهی چون بیکارم پا شم بیمارستانو نظافت کنم ؟ قلبت میشکند ... این پزشک مملکت توست  ... گریه مجالت نمیدهد ...هیچ نمیگویی ... هیچ ... دفترچه را برمیداری و با گامهای سنگین راه میفتی ... پاهایت یخ زده تمام مسیر راه تا خانه را در سوز سرما گریه میکنی ... از صاحبخانه  قطره استامینوفن میگیری و به بچه ها میدهی و شب را به صبح میرسانی ...


اول صبح به استانداری فرمانداری و هرجایی که نشانی از فرد خیری هست میروی ، صدقه نمیخواهی ... فقط کار نیمه وقتی میخواهی تا بچه هایت تا شب درخانه تنها نباشند ... آخر گاهی که شب دیر به خانه میرسی و برق میرود در ظلمات خانه همدیگر را بغل میکنند و میترسند ... میخواهی قبل از تاریکی هوا که زمستانها خیلی زود هم میرسد کنار طفلکان یتیمت باشی ... فقط همین ... نگاههای سرد ... نگاههای گاه بی پروا و جسور ... نگاههای خالی از احساس مسئولیت ...  نگاههای هیز وزشت ...  نصیحتهای الکی که چرا ازدواج نمیکنی ؟ جانت را ، روحت را ، قلبت را میخراشد  .. گویی از کره دیگری آمده ای هیچ کس را با هیچ کس کاری نیست ... آنهایی که پارتی کلفت دارند  .. آدم دارند.. آن بالابالاها هر کدام پشت میزی تکیه داده اند و از آن پشت تورا ریز می بینند خیلی ریز ... قلبت تیر میکشد ... و دردش تا نوک انگشتانت را میسوزاند ...


کاری نیست ... همان کار خودت را میچسبی .. کار 10 ساعته ای که دمار از روزگارت درآورده با نصف  دستمزد ولی چاره ای نداری ... هیچ چاره ای ... گاهی ماهها نمیتوانی گوشت و مرغ بخری تا پول آب و برق و گاز را بدهی ... ولی باز میایستی ... به دوستان که میدانی وضع مالیشان خوب است زنگ میزنی و به بهانه ای میخواهی  اگر لباس کوچک شده بچه هایشان را هنوز دارند بروی بگیری ... تا بچه هایت زمستان گاپشن داشته باشند ...  چادر سیاهت را که دیگر به قرمزی میزند پشت و رو میکنی و دوباره میدوزی ... به میهمانی های فامیل نمیروی .. جالب است کسی هم سراغت را نمیگیرد ... هر روز صبح  سفیدی موهایت را میشماری که هنوز سی ساله نشده ای شقیقه ات را پرکرده ... به جوانی از دست رفته ات  مینگری ... پشت حصار آینه ... ولی هر وقت که کودکان معصومت را در آغوش میگیری یادت میرود ... این همه محنت این همه درد ... میدانی آنها هم وفا ندارند و روزی تو را مچاله میکنند و میگذارند و میروند ولی تو که معادله پایاپای بلد نیستی ... تو وظیفه میشناسی همین و بس ... حالا چه بدانند و چه ...؟


 ... و سر نمازهایت ... مینالی ... ای خدایی که یوسف را از چاه ... یونس را از دهان ماهی رهاندی ...  تنها دلخوشیم اینست که با نگاه مهربانت مرا میبینی ...  گاهی که شانه های خسته ام را لحظه ای میگیری و اشگم را  با سرانگشتان نورانیت میگیری و نمیگذاری به زمین بیفتد  ... قلبم آرام میشود .. همین برای من بس است ...


... شما را به خدا زنان  بی سرپرست ولی خود  ، سرپرست طفلکان یتیم را دریابید ... 


بگذارید درد یک زن تنها وبی سرپناه فقط غم تنهایی و بی پناهی باشد ... نه غم نان ... ایکاش مسئولی این پست را میخواند ...  ایکاش

21/4/90::: 1:23 ع
نظر( <>
4)
<>
  
ترجمه از www.persiangfx.com به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ